سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حق وباطل تیغی دولبه

نظر

         حق وباطل درکلام امیرالمومنین علی علیه السلام (2)

تابش‏نور اسلام نفوذ کرده و فرهنگ حیات بخش اسلام گسترش پیدا کند،با همین‏

مجموعه‏هاى فکرى نگه داشته تا با باطل مانوس‏تر و آشناتر باشند،و باطل را بهتراز

حق بشناسند،طبیعى است که منظور از شناخت همان آشنا بودن و مانوس‏بودن است

 نه معرفت و شناخت‏به معناى نظرى کلمه.

حضرت در خطبه 201 مى‏فرماید که:«ان فى ایدى الناس حقا و باطلا»دردست مردم

حقى است و باطلى،امیر المؤمنین بیان مى‏کند که اگر وقتى انسان‏دچار اشتباه مطلق

گرایى شود دچار انحراف خواهد شد،باید بداند که آنچه دردست مردم است همیشه

خوب یا بد،حق یا باطل آمیخته است،درست همان‏چیزى که گاه ما در جریانات سیاسى

 اجتماعى مى‏بینیم،در جریانات گروه‏ها،اقلیت‏ها،حزب‏ها و جریانات سیاسى معمولا

هوادارها و افراد عضو و پیرو،وگرفتار یک نوع مطلق گرایى هستند،وقتى که

صحبت از حزب خودشان،وگروه خودشان به میان مى‏آید،آن را مطلقا حق مى‏دانند،و

 لذا امیر المؤمنین‏مى‏فرماید:اصل را بر این بگذار که در دست مردم آنچه هست اعم از

 حق یا باطل‏با یکدیگر آمیخته است،تو باید حق را از باطل تمیز بدهى حق را بگیرى

و باطل‏را رها کنى.

 

در بحث دیگر اشاره مى‏کنم که امیر المؤمنین چگونه بیان مى‏فرماید که‏حق را بشناسیم

 و تشخیص بدهیم و آن را بگیریم و باطل را رها کنیم،و همچنین‏در نامه 66 نکته جالبى

 را بیان مى‏کند که حیفم مى‏آید که آن را بطور کامل‏نخوانم چرا که سید رضى مى‏فرماید

:این از نامه‏هاى بسیار پر معنى است که به‏روایت‏هاى مختلفى نقل شده است،امام

 مى‏فرماید:«ان العبد لیفرح بالشى‏ء الذى لم‏یکن لیفوته،و یحزن على الشى‏ء الذى لم یکن

 لیصیبه...»یعنى انسان براى چیزى شادمى‏شود،که خواه ناخواه به دستش خواهد

 رسید،و گاهى انسان غمگین مى‏شودنسبت‏به چیزى که اصلا به دستش نخواهد رسید

،در ادامه مى‏فرماید:«فلا یکن‏افضل مانلت فى نفسک من دنیاک بلوغ لذة اوشفاء غیظ‏»

بنابر این بهترین چیز در دنیاى تو به لذت رسیدن یا خشم را به کار بردن‏نباشد،پس

 چه چیز باشد؟«و لکن اطفاء باطل و احیاء حق‏»کوشش تو در زندگى این‏باشد که

باطلى را خاموش کنى و حقى را احیاء نمایى،پس بطور کلى امیر المؤمنین‏مى‏فرماید

:انسان در زندگى از یک چیزهائى بهره‏مند خواهد شد،و از چیزهایى‏محروم،یک

چیزهایى به انسان خواهد رسید،یک چیزهایى به انسان نخواهدرسید،نباید انسان هم و

غمش را مصروف این بکند و شادى و حزنش را متمرکزدر این لذت‏ها قرار دهد،بلکه

همش این باشد که باطلى را از بین ببرد و حقى رااحیاء بکند.

بحث دوم در نهج البلاغه در مورد حق است،همانطور که عرض کردم‏حق به معناى

 شى‏ء ثابت است و آن از همان معناى اول متفرع است،امام تاکیددارد بر توجه کردن

به حق یعنى امر ثابت و پایدار،و در مقابل اعراض کردن ودورى جستن از باطل به

 معناى امرى ناپایدار و پوچ.امام مى‏فرماید:«اما و الذى‏نفسى بیده لیظهرن هؤلاء

 القوم علیکم لیس لانهم اولى بالحق منکم و لکن لاسراعهم الى باطل‏صاحبهم و ابطائکم

 عن حقى‏»یعنى:به خدا سوگند این گروه(معاویه و پیروانش)برشما غالب خواهند شد

،اما نه به خاطر آنکه آنها به حق شایسته‏ترند از شما،بلکه‏پیروزى آنها به خاطر آن

است که آنها سرعت‏خواهند داشت‏براى پذیرش باطل‏صاحبانشان،یعنى معاویه،اما

شما در پذیرش حق کند حرکت‏خواهید کرد،(خطبه 97 از نهج البلاغه صبحى صالح).

 ملاحظه مى‏کنید که اینجا امیر المؤمنین‏«حق و حق صاحبهم‏»را بیان‏مى‏کند یعنى همان

 حق زمامدار و حق حاکم که نسبت‏به امت مطرح است و این‏مورد در سخن دیگرى از

 امیر المؤمنین وجود دارد،آنجا که مى‏فرماید:«وفادارماندن بر بیعت‏»یعنى شما که مرا

 به عنوان زمامدار پذیرفتید و بیعت کردید،بایدبر این پیمان و بیعت،وفادار بمانید و

 وفادار ماندن بر بیعت اطاعت از امام و رهبراست،این نمونه‏اى بود از حق والى که

در نهج البلاغه فراوان است.نمونه‏اى که حق الله را مطرح مى‏کند،امام مى‏فرماید:

«اوصیکم بتقوى الله‏فانها حق الله علیکم‏»شما را توصیه مى‏کنم به تقواى خدا به تقوائى

 که آن تقوى حق‏خدا است‏بر گردن شما،بنابر این یک طرف خدا است و طرف دیگر

بشر است،ناس است،در اینجا ذى حق خدا است،اما حقش کدام است؟تقوى است،

حضرت تقوى را به عنوان حق ا...بیان مى‏کند،حق در این معنى،مقابلش وظیفه‏قرار

 دارد،و توجه داریم که وظیفه مقابل حق است،وقتى حق گفته شد مقابلش‏وظیفه است،

خدا وقتى حق دارد،این مردم هم وظیفه دارند،پس تقواى الهى حق‏خدا است،این

مستوجب این است که ملت و امت در این زمینه وظیفه داشته‏باشند.

نمونه‏اى دیگر از حق الله در خطبه 216 مى‏فرماید: «و لکن من واجب حقوق الله على

عباده النصیحة بمبلغ جهدهم‏»یعنى از جمله‏حقوق خدا بر مردم،خیر خواهى مردم است‏

یعنى این حق خدا است که از مردم‏خواسته که خیر خواه همدیگر باشند،خیر خواه خدا

باشند،همانطورى که درجاهاى دیگر عنوان شده گویى خدا از آن سودى مى‏برد،همانطور

 که قرآن وروایت‏به صراحت‏بیان داشته،سود اینها به انسان و خود بشر برمى‏گردد که

خداغنى مطلق است و بى‏نیاز مطلق،اما در عین حال براى صلاح جامعه این را به‏عنوان

 حق خود مقرر مى‏کند،که حق خدا این است که مردم ناصح باشند،خیر خواه باشند.

نمونه دیگر در نامه 16 است که مى‏فرماید: اینان کسانى هستند که حق شمشیرها را ادا

کرده‏اند،اشاره به مبارزان،مجاهدان،سلحشوران میدان جهاد و جنگ است،آنان حق

شمشیرها را اداکرده‏اند،یعنى در مبارزه با مشرکین کفار،معاندین و مخالفین اسلام،تن

 پرورى‏نکرده‏اند و از این سلاح به موقع استفاده کرده‏اند و حق سلاح هم همین است

که‏در مقابل دشمن به کار گرفته شود.

معناى سومى که در مورد حق و باطل مطرح است این است که اتفاقا درلغت هم بدان

 اشاره‏اى شده است،یعنى گاهى حق به معناى صدق و راستى کذب‏در نظر است،گاهى

 گفته مى‏شود حق و مراد صدق و راستى است،که مقابلش‏کلمه کذب است،این نمونه‏اى

 است از موارد متعدد که کلمة حق یراد بها الباطل،که در یکى دو جا در نهج البلاغه آمده

،مثلا در خطبه چهل مى‏فرماید:سخن حقى‏است،اما باطل از او اراده شده،اینکه آنها

 مى‏گویند:(لا حکم الا لله)حکم،حکومت و حاکمیت از آن خدا است،این سخن،سخن درستى

 است و راست‏است،پس اینجا منظور از حق،راست است،که از آن باطل اراده شده،

درنهج البلاغه موارد متعددى بیان شده که چگونه انسان‏هایى حق را وسیله قرارداده‏اند

براى باطل،و البته محکوم است،همچنانکه باطل نمى‏تواند براى رسیدن‏به حق ابزار باشد.

 اما مورد چهارم و معنى چهارم،تلخى و مرارت حق است،امیر المؤمنین‏مى‏فرماید که:

حق تلخ است،مراست،در مورد حکام در عهدنامه مالک اشترمى‏فرماید:«ثم لیکن اثرهم

 عندک اقولهم بمر الحق لک‏»اى مالک برگزیده‏ترین فردنزد تو بین این والیان کسى باشد

که بتواند حق تلخ را به تو بگوید،و در واقع ازبیان حق تلخ امتناع نکند با وجود اینکه

 حق اصولا مرارت دارد و تلخ است.

در بیان دیگر،امام مى‏فرماید:حق،سنگین است،اما گواراست،باطل،سبک است اما

بیمارى‏زا است،این کلام از نظر مسائل اجتماعى خیلى باردار وخیلى با مفهوم است

،مى‏فرماید:«ان الحق ثقیل مرى‏ء،و ان الباطل خفیف و بى‏ء»حق‏سنگین است و گوارا

اما باطل سبک است و وبادار،یعنى بیمارى‏زا،یعنى‏خوشایند است،اما به دنبالش تلخى و

 بیمارى و ناراحتى است،اما حق سنگین است‏و اگر تحمل سنگینى‏اش بشود گوارا

هم هست(حکمت 68).

مسئله دیگرى که در نهج البلاغه مطرح است آمیختگى حق و باطل‏است،امیر المؤمنین در

 عهدنامه خود به مالک اشتر توصیه مى‏فرماید که:احتجاب‏نداشته باش یعنى خود را از

مردم نپوشان،تو به عنوان والى به آنجا رفته‏اى باید بامردم تماس داشته باشى و مردم

بتوانند تو را ببینند اگر تو احتجاب کنى و خودت‏را بپوشانى و مردم نتوانند تو را ببینند،

این باعث مى‏شود که حق با باطل مشوب‏بشود،حضرت احتجاب را به عنوان عامل آمیختن

حق و باطل بیان مى‏کند وخیلى هم بیان شیوایى است،بعدا بیان مى‏کند که به هر حال تو

بشر هستى آنچه برمردم مى‏گذرد همه‏اش را مطلع نیستى،و اگر احتجاب به مردم اضافه

 شود ازمسائل مردم هیچ آگاهى نخواهى یافت،و طبعا حق و باطل براى تو مشتبه‏خواهد

شد،ایشان در همان عهدنامه مالک اشتر مى‏فرماید: «و یشاب الحق بالباطل‏»که اگر

 احتجاب باشد باطل با حق آمیخته مى‏شود،و در بیان دیگر فتنه و آشوب را انگیزه

 آمیختگى حق و باطل مى‏داند،و در بیان‏شیواى دیگرى مى‏فرماید:«انما بدء وقوع الفتن

 اهواء تتبع و احکام تبتدع‏»آغاز فتنه‏هاو آشوب‏ها از اینجا است که هوى پرستى صورت

 مى‏گیرد و حکم‏هایى بر خلاف‏ما انزل ا...صادر مى‏شود،«یتولى علیها رجال رجالا

 على غیر دین ا...»یک عده به دوراز معیار خدا،مردانى را دوست مى‏دارند و تولى مى‏کنند

،آنها را به ولایت‏حکومت‏بر مى‏گزینند،این است‏«فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق

 لم یخف على‏المرتادین‏»اگر باطل از آمیختگى حق خالص بود یعنى باطل خالص مشخص‏بود

،خالص‏بودن حق هم مشخص بود،آن وقت‏حق و باطل بر احدى پنهان‏نمى‏ماند،«و لو ان

 الحق خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندین‏»اگر حق‏ملبس به باطل نبود

 زبان‏هاى معاندین از تعرض به حق قطع بود،«و لکن یؤخذ من‏هذا ضغث و من هذا

ضغث فیمزجان‏»قسمتى از حق و قسمتى از باطل گرفته مى‏شود،اینجا است که مى‏فرماید

: «فهنالک یستولى الشیطان على اولیائه و ینجوا الذین سبقت لهم من الله الحسنى‏» شیطان

 بر اولیاء خود مسلط مى‏شود،باطل را در نظر آنها جلوه‏گر مى‏سازد،به طرف باطل

 کشیده مى‏شوند اما آنانى که‏«سبقت لهم من الله الحسنى‏»حسنى‏همان تقوى است،آنانى

که آن پاکى سرشت،سلامت نفس و وجدان و آن ایمان‏را دارند،ایمان به اصطلاح مایه‏اى

 که انسان‏ها به طرف حق مى‏روند و نجات‏مى‏یابند.

منبع:کتاب مباحث و مقالات کنگره بین المللى نهج البلاغه